نثر ادبی

کودکی

می شود دَمی خوش باشیم…به اندازه باور کودکی هایمان،همان باوری که در جیبِ لباسِ رنگیِ کودکی جا گذاشتیم،همان که روزگار فراموش کرد جیب هایش را خالی کند و شُست و زیر آفتابِ گرمِ آن روزها آویخت…
همان باورِ خیس شده و له شده را دوباره با هم صاف کنیم وخط به خطش را بخوانیم…

باور کنیم که عقربه های ساعت میدَوند تا ما را به روزهای خوبتر برسانند!بیا باور کنیم میان آدم بزرگها هنوز هم قلبی وسیع و لبخندی شیرین پیدا میشود.هنوز هم قول دادن هایی که رسمی ترین قراردادهای جهان است،پیدا میشود.بیا باور کنیم در مسیرِ بزرگ شدنمان هیچ بن بستی نیست!بیاباور کنیم حوصله ها به دمی بند نیست!بر صورتها نقابی نیست!میدانم قدِمان بلند شد اما آسمان دورتر و ستاره ای نچیدیم.اما ما یادگرفته ایم فراموش کنیم و دوباره رویا بسازیم…بیا باور کنیم هنوز هم دردهایمان با بوسه ای آرام میگیرد.اصلا بیا شیشه ی عطرِ دوست داشتن را یواشکی برداریم و عطرش،ناغافل تمام خانه که نه!شهر که نه! تمامِ جهان را پر کند!بیا سبکسرانه مثل کودکی هایمان برای رسیدن دست هایمان به آسمان و چیدن پُر نور ترین ستاره باز هم رویا ببافیم…

نویسنده: هلیا جاهدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *